زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

سلامو صد سلام به عزيزاي ماماني ديشب جاي همگي سبز ، رفتيم سيد علاء الدين حسين ( همون آستونه خودمون )  خيلي باصفا بود وقتي وارد محوطه حرم شديم امير علي نگاه به گنبد كرد و گفت مامان الله بزوگه ، امير علي همراه باباشو عمو سجاد وارد قسمت مردونه شدن منو زهرا مامان جون و زن عمو زهره هم وارد قسمت زنونه شديم وقتي وارد صحن شديم زهرا همش نگاهش به سقف و اطراف بود همش مي گفت خيلي خوشكله : بخاطر آئينه كاري كه شده بود بچم چشم بر نمي داشت تا اينكه به خود ضريح نزديك شديم بعد از دعا كردن به زهرا گفتم مامان ببوس ، اونم ضريح رو بوسيد اين اولين بوسه ايي بود كه به ضريح زد خلاصه زهرا به محوطه رفت تا بازي كنه منم درب قسمت زنونه واستادم تا حواسم به زهرا ب...
28 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام سلام صد تا سلام ديشب تو راه خونه آقا جون بوديم از كنار يك پارك رد مي شديم كه زهرا تا تاب و سرسره رو ديد شعرشو  با لهجه كودكانه خوند تاب تاب عباسي خدا منو نندازي اگه منو بندازي اشاره كرد به پارك گفت مي رم  اينجا خيلي خنديدم و قربون صدقش رفتم  هر چي منو باباش گفتيم دوباره بخون ، نخوند بچم روش نشد بخونه ، وقتي امير علي مريض بود و آمپول زده بود زهرا به باباش گفت : بابا ، امي علي آمپول زد بعد باباش گفت كجا زد با خنده گفت : قمبل باورمون نمي شد آخه ما تا الان همچين كلمه اي رو به كار نبرده بوديم خلاصه خيلي خوشمزه گفت بازم اونجا كلي بوسش كرديم و هر كاري كرديم دو باره بگه ...
19 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام كوچولوهاي مهربونم توي اين مدت اگه نتونستم براتون چيزي بنويسم بخاطر اين بود كه شماها مريض احوال بودين ، حدود يك هفته اي هست كه حسابي مريض شدين طوري كه پنج روز ه كه لب به غذا نزدين گشنه مي شدين ولي نمي تونستين بخورين براتون مي گم كه چه اتفاقي افتاد روز چهارشنبه شب هفته پيش 9/5/93 با خاله و دايي بابايي تصميم گرفتيم كه به ارسنجون بريم شب راه افتاديم ساعتهاي 1 شب بود كه رسيديم  روز پنج شنبه از صبح شماها كه بيدار شدين مشغول بازي با بچه ها شديد حسابي بهتون خوش گذشت ناهار ظهر هم تصميم گرفتيم بريم جنگل ، اونجا ناهار خورديم و شماها همراه با بچه هاي فاميل توي جوي آبي رفتين و كمي بازي كرديد ، بعد بابايي ماشينو شست تا اينكه شب ش...
18 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام به عزيزاي مامان اين روزها حسابي مشغول شيطنت هاي خودتون هستين ، خيلي اذيتمون مي كنيد ، سر يك وسيله با هم كلي دعوا مي كنيد اگه كمي ديرتر برسم همديگرو مي زنيد و كلي هم گريه مي كنيد ، آخه اين واقعا" انصافه كه منو بابايي اينقد اذيت كنين ، زهرا خانم هم كه ديگه نمي شه از گل نازكتر بگي چون كلي گريه مي كنه و كلي طول مي كشه كه عزيز دل مامان آروم بشه ، خيلي بهانه گير شده ، حالا مي خوام براتون جريان ديشبو تعريف كنم ديشب موقع خواب تمام چراغها رو خاموش كرديم امير علي در آغوش بابا ، زهرا هم در آغوش من ، وقتي ديدم هنوزم موقع خواب ، اذيت مي كنيد تصميم گرفتم براتون قصه بگم ، قصه شنگول ، منگول ، حبه انگول و آقا گرگه وقتي براتون ...
6 مرداد 1393
1